دوشنبه ۲ اسفند ۱۳۸۹ - ۱۶:۲۵
۰ نفر

مرد پلیس شباهت عجیبی به «هرکول پوارو» داشت؛ به‌خصوص با آن سبیل کوتاه رو به بالایش.کارت خودش را نشان بابا داد.

مأمور رسیدگی به علت فوت «ننه سیب»

ننه سیب ما 89 سال داشت و خیلی چاق بود و موقع راه رفتن هن‌وهن می‌کرد. سینه‌اش را صاف کرد: «نظریه پزشک قانونی حاکی از آن است که مرحومه توسط دارویی ناشناخته و مرموز مسموم شده.»

مامان و دخترها زدند زیر گریه. من سعی می‌کردم جلوی خودم را بگیرم.

مرد پلیس انگشت نشانه‌اش را به سفره نایلون کهنه روی میز کشید و با ذره‌بینش به دقت به انگشتش نگاه کرد.«چیزی از خانه سرقت نشده و قفلی شکسته نشده، پس موضوع دزدی در میان نیست.» و محکم ادامه داد:«قاتل باید خودی باشد.» و برق‌آسا سرش را چرخاند و به تنها گلدان شمعدانی آپارتمان خیره شد.«با توجه به اظهارات همسایه‌ها مبنی براین که شب حادثه رفت و آمد مشکوکی در این دور و اطراف گزارش نشده، پس قاتل باید میان خودتان باشد.» و دست‌هایش را پشت سرش برد، قدری خم شد و با چهره‌ای در هم فشرده نگاهی گذرا به تک‌تکمان انداخت: «لاپوشانی، جرمتان را سنگین‌تر می‌کند. پس بهتر است خودتان حرف بزنید.» لحن صدایش خشن‌تر از قبل بود.

سکوت سنگین!

غیرممکن است یکی از ما ننه سیب را به قتل رسانده باشیم. من که از بابت خودم مطمئن بودم. «حالا که لالمونی گرفته‌اید، خودم به حرفتان می‌آورم. تو!» و به گلنوش اشاره کرد. گلنوش از روی صندلی بلند شد و انگشتش را بالا گرفت.

«آقا اجازه! آقا ما نمی‌دونیم قاتل کیه. چون خواب بودیم. آقا اجازه! ما وقتی می‌خوابیم، مامانمون می‌گه مثل سنگ می‌افتیم و دیگه هیچی رو نمی‌بینیم.»

پلیس با شک نگاهش کرد: «هیچ صدایی هم نشنیدی؟»

«نه به جون مامانمون. ما وقتی می‌خوابیم، هیچ صدایی رو تشخیص نمی‌دیم، چون مامانمون می‌گه وقتی می‌خوابیم، خوابمون خیلی سنگینه و صداها رو نمی‌شنویم.»

مرد پلیس با بی‌اعتنایی دستش را تکان داد: «بسیار خوب. بشین سرجات و ساکت باش.» و نگاهی به گلناز انداخت: «تو! چند سالته؟»

به جایش من جواب دادم: «19 سالشه، مجرده.»

مرد به من چشم غره رفت: «هر وقت نوبت خودت شد به حرف بیا.»

سرم را پایین انداختم. منتظر بودم حرف‌هایم جو را سبک بکند، ولی نکرد.

صدایش در گوشم نشست: «در ماه چند بار به کلاس آمادگی جسمانی می‌روی؟»

نتوانستم حرف نزنم و مثل نخود هر آش پریدم وسط: «این‌جور کلاس‌ها مایه تیله لازم داره که ما نداریم.»

مرد پلیس طوری از روی صندلی‌اش به طرفم ‌نیم خیز شد که خودم را عقب کشیدم.«دماغ پیرزن کوفته‌ای است، دماغ تو دراز و نوک‌تیز. پس نتیجه می‌گیریم دماغ آن مرحومه با دماغ تو کوچک‌ترین شباهتی ندارد. این موضوع دماغ شک برانگیز است.»

گلناز با صدای لرزان گفت: «واه! دماغ من به بابام رفته.»

دوباره خواستم مزه بپرانم: «آدم بدشانس از شکم مادر بدشانس به دنیا می‌آد.»

آخر من خیلی سر به سر گلناز و خواهر کوچیکه‌م، گلنوش می‌گذارم.

مرد پلیس غرید: «مثل این که تنت می‌خاره؟»

قیافه مظلوم به خودم گرفتم و ساکت شدم.

«بسیار خوب. تو هم نمی‌توانی قاتل باشی. جایت را عوض کن و بنشین پیش خواهرت. با بقیه‌تان کار دارم.» و صندلی را با سروصدا کنار زد و بلند شد و شروع کرد به قدم زدن. صدای تق‌تق برخورد کفش‌های سیاه و واکس‌زده‌اش با موزائیک‌ها در هال می‌پیچید و فضا را ترسناک می‌کرد.

بعد از مدتی قدم زدن، ایستاد. روبه‌من چرخید و انگشتش را تهدید‌آمیز به طرفم نشانه رفت: «تو!» چیزی نمانده بود قلبم از حرکت بایستد. با دهان باز پرسیدم: «کی، من؟»

چشم‌هایش را تنگ‌تر کرد: «بله، خود تو. تو هم قاتل نیستی. بنشین آن‌جا کنار خواهرهات.»

هرکول پو‌ارو رو به بابا کرد:«می‌خواهم چیزی از تو بپرسم. جان هر کی خیلی دوستش داری دوست دارم راستش را به من بگویی. می‌گویی؟»

بابا به علامت بله چند بار سرش را به شدت تکان داد. فکر کردم اگر مو داشت تمام صورتش را می‌پوشاند.

«مادر زنت رو دوست داشتی یا تو هم لنگه منی؟»

«اختیار دارین قربان، جان من و جان...»

«قول دادی.»

بابا سرش را خاراند و فکری کرد: «حدس شما درست است. در واقع من و شما یک روحیم در دو جسم.»

هرکول پوارو نفس بلندی کشید و به نقطه‌ای در بالای سر بابا خیره شد: «بهت تبریک می‌گویم. تو یکی هم قاتل نیستی.» و رو به مامان کرد «بنابر این قاتل باید میان شما باشد.»

مامان با چشمان مرطوب دماغش را بالا کشید: «ولی چرا من باید مادرم رو کشته باشم؟ اون خودش یه پاش لب‌گور بود و نفس‌های آخرش رو می‌کشید.»

نگاه پوارو پر از سوءظن شد: «در واقع مسئله همین است: بودن یا نبودن. اگر شما تنها وارث آن مرحومه باشید و این یک فرض قوی است، از انگیزه بالایی برای تصاحب ثروتش برخوردارید. بعضی آدم‌ها برای رسیدن به پول و ثروت و قدرت دست به هر جنایتی می‌زنند. همین موضوع می‌تواند انگیزه یک قتل باشد.» لحنش طوی بود انگار همین الان مچ قاتل را گرفته است. مامان اشکش را پاک کرد و پوزخند تمسخرآمیزی زد: «ننه من گور نداشت تا کفن داشته باشه. اگه ما نگهش نمی‌داشتیم تا حالا گوشة خیابون هفت تا کفن پوسونده بود.»

هرکول پوارو خیط کاشت! دستپاچه بلند شد و این بار پشت به ما شروع کرد به قدم زدن. وقتی حالش کمی بهتر شد، قیافه اندیشناکی به خودش گرفت.

«که این‌طور! موضوع دارد جالب می‌شود... جالب شد! بنابر این شما هم از لیست خارج می‌شوید. بفرمایید کنار شوهرتان بنشینید و بگذارید من به کارم برسم.»

مامان کنار بابا نشست.

در این‌جا رو به ننه ثریا، آخرین مظنون، کرد و فاتحانه خندید: «خب، خب. یاران همه رفتند و ننه‌جون تنها ماند.» سپس چشمان نافذش را به صورت پرچین و چروک او دوخت و با صدای ترسناک گفت: «قاتل خودتی، بگووو!» ننه ثریا سرش را پایین انداخت و یواش گفت: «روم سیاه!»

پوارو نفس راحتی کشید. دلجویانه گفت: «ننه‌جون، اگر قتل غیرعمدی باشد، قانون ازت حمایت می‌کند.»

من با چشم‌های گرد شده جیغ زدم «تو کشتیش؟»

ننه ثریا طوری خندید که تمام دهان بی‌دندانش معلوم شد: «پسر جون، کجای کاری! دیگه این چیزا از من گذشته.» پوارو با اخم و تخم گفت: «بسیار خوب، خودت همه ماجرا را شرح می‌دهی و هیچ چیز ‌را از قلم نمی‌اندازی.» و دفترچه یادداشتش را از جیبش در آورد.

ننه ثریا عرق روی تیغه دماغش را خشک کرد و شروع کرد به شرح ماجرا. چه ماجرایی!

«چند روز پیش اوقاتم خیلی تلخ بود.

تلخ ‌تلخ. از خونه این یکی پسرم قهر کرده بودم.»

یادم بود. اوضاع خانه ما خیلی شیر تو شیر و درهم برهم بود. اولش بابا با مامان دعواش شد. بعد من و گلناز حرفمان شد. سرآخر ننه‌ها به بالا داری بچه‌هایشان با هم قهر کردند. خلاصه یک وضعیتی داشتیم! آخرش ننه ثریا بقچه‌اش را زد زیر بغل و از خانه گذاشت و رفت.

«اولش رفتم خونه اون یکی پسرم، فرامرز. یه روز اون‌جا موندم. به قول امروزی‌ها تحویلم نمی‌گرفتن. منم بهم برخورد. بقچه‌م  رو برداشتم و رفتم پیش فریبا، دخترم.

هر چی زنگ زدم در رو باز نکردن. یه‌جوری نشون دادن انگار نیستن، اما می‌دونستم هستن، چون همین‌طوری که می‌اومدم زیور، دختر کوچیکه‌ش رو دم در دیدم. از دور صداش زدم. تا منو دید پرید تو خونه و مثل جن غیب شد. در رو چنان محکم به هم زد که صداش تا به من رسید.»

نفس گرفت و ادامه داد: «بقچه زیر بغل سرگردون و آواره بودم. غرورم بهم اجازه نمی‌داد برگردم این‌جا و جلو سیب کنف بشم. آخر به فکرم رسید سری به «مش زیبا» بزنم. از قدیم می‌شناختمش، از خیلی قدیم. فالگیر بود و جادووجنبل می‌کرد. دلم گرفته بود. پی یه نفر می‌گشتم باهاش درد دل کنم. مش زیبا قصه‌م رو شنید رفت از گنجه‌ش چهارتا شیشه آورد و گفت: اینها روغن پاچه مارمولک هفت نقطه‌ای، جوشیده سم بو داده مار دو سر نشان، چند قطره از بزاق دهن گراز شاخدار و بال خشیکده سوسک حمام آدم وبا گرفته‌ست. خوب مخلوطشون می‌کنی و می‌کوبی. بعد می‌ریزی تو یه پارچ آب و دو ساعت بعد از نصفه شب نصف لیوان می‌خوری. صبح که بیدار شدی، می‌بینی جوون شدی و دیگه به هیچ‌کدوم از بچه‌هات احتیاج نداری. بعدش می‌تونی شوهر کنی و بچه‌دار بشی و حال این یکی بچه‌هات رو بگیری.»

زیر چشمی پوارو را در نظر گرفته بودم. انگار با پیچیده‌ترین ماجرای پلیسی روبه‌رو شده است. مرتب آب دهانش را قورت می‌داد و کلمات را همین‌طوری که از دهان ننه ثریا بیرون می‌آمد، می‌بلعید. خودم هم خیلی هیجان داشتم. می‌خواستم زودتر به آخر ماجرا برسم و همه‌چیز را بفهمم.

«خوشحال برگشتم این‌جا و برای این‌که با سیب آشتی کرده باشم، یواشکی شیشه‌هارو نشونش دادم... یعنی... نتونستم خوب جلوی زبونم رو بگیرم و همه چیز رو گفتم. با هم قرار گذاشتیم اول من بخورم، اگر اثر کرد، روز بعدش اون بخوره و دوتایی جوون بشیم. آخه اون هم خوار و ذلیل بود. اون هم دست کمی از من نداشت.

شب، دور از چشم بقیه معجون رو درست کردم و گذاشتم بالاسرم و خوابیدم، اما خوابم سنگین شد و تا خود صبح بیدار نشدم. آدم پیر که می‌شه این‌جوریه، خواب می‌مونه. به گمونم سیب بیچاره طاقتش نگرفته و خواسته زود جوون بشه. هول جوونی داشته. صبح که بیدار شدم، دیدم پارچ خالیه. فهمیدم معجون کار خودش رو کرده.»

هرکول پوارو تلق تلق شروع کرد به شکستن انگشتان دستش: «عجب! که این‌طور! پس چرا چیزی بروز نمی‌دادی؟» ننه دوباره از آن خنده‌های بی‌دندانش کرد: «آخه پسرجان، چه فایده‌! تغاریه که شکسته، ماستیه که ریخته.» و نجواکنان ادامه داد: «چه عجله‌ای داشت!»

کد خبر 128818
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز